در گذرگاه زمان...
خبر آمدنت، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر، مردمان یمن و مصر وتونس، مردمان لیبی، مردمان بحرین،سوریه، همه عالم به تمنای تو بر خاسته اند، لحظه ی آمدنت نزدیک است. شور و حالی بر پاست

 

 

بانوي فاطمي سرشت


روزی که علی بن ابیطالب با عقیل مشورت کرد و از آن پیر نسب

 شناس همسری خواست که ( ولدتها الفحوله ) فرزندانش شیر

مردان روزگار باشند ، هیچ کس حتی عقیل نفهمید که چرا و از

چه جهت ؟ اما تو را نمی دانم . تا بحال فکر نکرده بودم شاید می

دانستی . پس بگذار بگوئیم نمی دانستی .


تو ! فاطمه کلابیه ! که به پاکدامنی شهره بودی . . . اما چون تو

کم نبودند در آن عصر و او تو را برگزید . نمی دانم آنروز به او

چگونه جواب دادی ، اما آنقدر می دانم که نو عروس خانه حیدر

شدی .



نامت فاطمه بود ؛ اما دوست نداشتی فاطمه صدایت کند .

نخستین بار که تو را فاطمه خواندند ، نشستی و در غم تنهاترین

بانوی آسمانی ، زار گریستی و یادش را در دل زنده نگاه داشتی .

خود را با آفتاب عظمت او مقایسه نمودی و گفتی : " مرا فاطمه

مخوانید . فاطمه کوثر رسول است ، مادر هستی است . من کنیز

اویم ، البته اگر این افتخار نصیبم شود . "



و باز مردم دهان ناپاک مدینه سخن آغاز کردند که دیگر حسنین و

زینبین روز خوشی نمی بینند ! (مگر نه اینست که همین مردم

آنها را یتیم کرده بودند با یاری نکردن علی و فاطمه ؟؟! ) اما آن

روز تو با علی شرطی کردی که :


مولای من ! دیگر مرا فاطمه مخوانید که با هر بار بردن نام آن کوثر

رسول تن کودکان را لرزان می بینم ! روز اول به خدمت زینب

رفتی که طفلی ٦ ساله بود و گفتی که به خدمت خانه و شما

آمده ام ! کدبانوی خانه شمائید خانمم ! و این گونه زندگی آغاز

شد تا آن زمان که خدا به تو و علی فرزندی عطا کرد .



و باز هم شروع کردند که : دیگر تمام شد . فرزند خودش که بیاید

 

دیگر اولاد زهرا از چشم می افتند اما ...


آن روز که برخاستی کودکان و علی بر سر سفره غذا بودند .

عباست را آرام در آغوش گرفتی و نزدشان رفتی و ناگهان همه

دیدند بجز زمین که بر گرد سر این کودکان و پدرشان می چرخد

کودک شیرخواره ای و مادرش نیز خود به تنهایی گردشی عظيم

آفریده اند که عالميان را انگشت حیرت به دهان گذاشته ...



عباس من به فدایتان ! آرام آرام می گفتی و می گریستی . به

فدای تو حسن جان ! به فدای تو زینب جان . به فدای تو ام کلثوم

و ناگهان دیگر فدایش کردی ... به فدایت شود حسین فاطمه .

من کنیز این خانه ام و شمایان اربابان فضل و کمال ! کنیززاده را

چه به برابری و برادری با شما ...



آری ، تو کوثر رسول نبودی ؛ اما درس آموخته مکتب او بودی ، اما

اکنون بقیع ، مهمانی تازه دارد . رفتی و عاشقانه در جوار مادر

علی ( علیه السلام ) و فرزند او امام حسن مجتبی ( علیه

السلام ) رخ در خاک دلربای بقیع کشیدی .



غروب غم انگيز تو بانوی فاطمی سرشت را به حق باوران و

شيفتگان خاندان رسول اکرم ( صلوات الله عليه ) تسلیت می

گوييم

 

برگرفته از سايت:ayehayeentezar

 

ارسال در تاريخ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, حضرت ام البنین, فاطمه, مادر حضرت عباس(ع),عاشورا,فاطمیه, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند...
لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.
در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !
مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))
مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم! وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!

..

 

ارسال در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, وسوسه ی شیطان, ابلیس, نماز, مسجد, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

من هر روز تغییر می کنم

 


 

اگر توانسته باشم درقلب یک انسان

 

گروه اينترنتي درهم | www.darhami.com 

 

پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم

 

زندگانی من پوچ نبوده است.

 

زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد

 

نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی.

 

تنفر همان قدر خوب است که عشق

 

 ودشمن همانقدر خوب است که دوست.

 

برای خودت زندگی کن

 

 

زندگانی را  آنسان که خود می خواهی زندگی کن.

 

واز این رهگذر است که تو

 

باوفاترین دوست انسان خواهی بود.

 

 

_من هر روز تغییر می کنم_

 

 

ودرهشتاد سالگی هم همچنان تجربه می آموزم

 

 وتغییر می کنم.

 

کارهایی را که به انجام رسانده ام

 

دیگر به من ربطی ندارد

 

دیگر گذشته است.

 

من برای زندگی هنوز نقدینه های بسیاری

 

در اختیار دارم.

 

 

 

 

 جبران خلیل جبران

 

ارسال در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, متن کوها, متن زیبا, جملات زیبا, جبران خلیل جبران, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

گروه اينترنتي درهم | www.darhami.com

 

خواهشا بدونِ دیدنِ ادامه ی مطلب نرید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, شگفتی های آفرینش, طبیعت زیبا,تصاویر زیبا, عکس زیبا, عکس گل, انعکاس, آب, قطره,باران, رنگین کمان,, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

گروه اينترنتي درهم | www.darhami.com

 

ادامه ی مطلب را حتما ببینید؛ ضرر نمیکنید

 



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, عجایب خلقت, مراحل تکامل توت فرنگی, توت فرنگی, میوه های نو برانه,, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 

 

در روایت است که آدم (علیه السلام) به پیشگاه باریتعالی شکوه کرد که:


«پروردگارا! شیطان را بر من سلطه بخشیدی و وسوسه هایش را همچون خون در

رگ هایم روان ساختی. به من نیز در برابرش چیزی عنایت کن.»


خدا فرمود:

ای آدم! هر کس از فرزندانت که به اندیشه ی گناه افتد، در نامه ی کردارش نمی

نویسم مگر انجامش دهد، و هر کس به اندیشه ی کار نیکی افتد، پاداش آن کار را

برایش می نویسم و اگر به انجامش آورد، ده برابر برایش می نویسم

 

آدم (علیه السلام) گفت:

«پروردگارا! بیشتر می خواهم.»

خدا فرمود:

هر کس از فرزندانت که به گناه افتد و سپس توبه کند، گناهش را می آمرزم.

آدم (علیه السلام) گفت:

«پروردگارا! بیشتر می خواهم.»

خدا فرمود:.

درِ توبه را برایشان باز می گذارم تا هنگامی که جانشان به گلو رسد.

آدم (علیه السلام) گفت «پروردگارا! همین بس است.»

ارسال در تاريخ شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, پروردگار, نجوای دل, گفتکو با خدا, آدم و حوا, مرگ, توبه, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 

 

 

 عصر یک جمعه ی دلگیر 

 دلم گفت بگویم / بنویسم

                 که چرا عشق به انسان نرسیدست

    و چرا آب به گلدان نرسیدست

         و هنوزم که هنوز است

         غم عشق به پایان نرسیدست

 

  بگو حافظ دل خسته زِ شیراز بیاید

  بنویسد

  که چرا یو سف گمگشته به کنعان نرسیدست

  و چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیدست

 

***

 

  عصر این جمعه ی دلگیر

  وجودِ تو کنارِ دلِ هر بی دلِ آشفته شود حس

                  تو کجایی گل نرگس؟؟!!

 

در ادامه ی مطلب عکس و  پیامک های مربوط به این روز را مشاهده می کنید.

 


 



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, امام عصر (عج) ,مهدی صاحب الزمان (عج), ظهور,آخرالزمان, منجی, پیامک های زیبا, پیامک های مذهبی,, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

و آن زمان که خدا تو را آفرید به فکر نا امیدی دل من بود 


                                        که با دیدن تو توان زندگی پیدا کرد    


 دوباره رنگ گرفت


 دوباره نفس کشید                               


 دوباره خندید                                                               


 

 و امروز به یاد آن لحظه دوباره گریه خواهد کرد... 


 

ارسال در تاريخ پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, آفریینش, من و تو , زیبایی, خنده , گریه , عاشقانه, توسط آوای خسته ( هانیه )

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 16 صفحه بعد